سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

آدما اشک منو نمی بینن

گریه ی بی صدا خیلی بد تره

ریشه ی غمی که کاشتی تو دلم

نمی ذاره عشق تو یادم بره

آدما می گن که دیوونه شدم

آره راست می گن خودم خوب می دونم

دیگه مجنونم ازم عاقل تره

واسه ی همین نمی خوام بمونم

امروز از کوچه ی تو رد می شدم

که هواش عطر تو رو برام داره

چه کلنجاری می رفتم با چشام

تا نذارم دیگه بارون بباره

وقتی که قدم زنون رد می شدم

یاد اون عشق قدیمی زنده شد

با همه تلاشی که کرده بودم

باز دوباره اشک من برنده شد

می چکید اشکم رو جای رد پات

که ازش گلهای رنگی در بیاد

میون حرفای گنجشکای شهر

شنیدم دلت می گفت منو می خواد

انگاری هنوز تو بودی که می گفت

تا ابد میاد و پهلوم می مونه

چی شد اما که پشیمون شدی باز

اینو حتی اوس کریم نمی دونه

تک نگاهم رو زدم به آسمون

ولی حتی خدا اشکمو ندید

اونی که دنبال عشقشم هنوز

حیف که فریاد منو نمی شنید

یاد لبخندای روز اول و

یاد گریه های آخر کردم

جایی واسه من نذاشتی که حالا

دوباره بتونم و بر گردم

آره تو رفتی ولی ناز نگات

هنوزم سینه ام و آتیش می زنه

وقتی عکستو تو دفتر می بینم

هنوزم دلم می گه مال منه

این گناه منه که عاشقتم

خودتم خوب می دونی دوست دارم

ولی باز با همه ی عاشقیام

وقتشه دوباره تنهات بذارم

لگد اشکای روی گونه هام

باغ لبخندمو می خشکونه

یاد تو مثل غباری که گذشت

تا ابد توی دلم می مونه ...


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:6 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

انتظار
چشمان خسته ام
در ظلمت سکوت
در ازدحام اشک
در تلخی دروغ
در انزوای عشق
در پاکی غروب
در سردی زوال
در سرخی قلوب
در سبزی بهار
در انتظار توست

روح شکسته ام
در سایه ی درخت
آن تک درخت پیر
کو مانده سر به زیر ؛
در سوگ همرهان
آن همرهان که در
گوری بخفته اند
گرمای زندگی
با خود ببرده اند ؛
در سوز عاشقان
آن عاشقان که در
تکرار لحظه ها
 هر لحظهبیشتر
در خود بمرده اند ؛
در انتظار توست

من آن مسافرم
آن خسته از دروغ
آن خسته از فریب
آن کس که خود هنوز
حتی نفهمیده است
از بهر چه بزیست ؛
یا بهر چه بدید ؛
یا بهر چه کشید ؛
یا بهر چه بمرد ؛
 اما دل غمین
در انتظار توست
آری !
دراین زمان
در بهت لحظه ها
تنها ز انزوا
دلخسته از سکوت
در انتظار تو
آرام و بی صدا
بنشسته ام کنون
آیا رهایی هست
زین انتظار سخت ؟
تا کی جفا کشم ؟
حتی ز سایه ها
این سایه های درد
این دردها که در
جانم نشسته اند .
حتی هوا و خاک
باران و باد و رود

هر جا رسیده اند
روح و تن مرا
آزرده کرده اند .
در انتظارتم
پاییز هم گذشت
برگرد با بهار
چشمم به راه توست .
ای غربت خیال
جانم به لب رسید
پس کی تو می رسی ؟

اشک ستاره ریخت
اما نیامدی
ظلمت فرو کشید
اما نیامدی
شب مرد از سکوت
اما نیامدی
وقتم به سر رسید

اما نیامدی
من مرده ام کنون
روییده از خاکم
صدها شقایق ؛ لیک
حتی پی گورم
هرگز نیامدی

ای نرگس خموش
آرام گیر که تو
حتی پس مرگت
هرگز نیارمی


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:5 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

لحظه ای که زمان تمام هستی را با خود می بُرد
سکوتی به وسعت دشتهای شرق زمین را خاموشی مطلق می کشاند هیچ کلامی گفته نشد
فقط چشم مانده بود و چشم
تنها دل بود که از حال دل خبر داشت
آسمان گرد جدایی می پاشید
ستاره ها از خجالت به نقاب نشسته بودند
باد تلاش می کرد که دستهارا به هم پیوند دهد
اما
ناگاه صدایی آمد!!!
خاموش
تقدیر است
جدایی سر نوشت است
ماه هم با زمان قهر کرد
شب تیره وتار بود
آسمان تصویری روشن از کینه ی تار بود
قدرت اشک بود که دل را نجات داد
وصدایی سرد که دل را به هلاکت کشاند
خداحافظ
وبرای همیشه خاموش شد
دیده پر از خون بود تنها
قدرت اشک بود که مرا زنده نگاه داشت

نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:5 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

عشق یعنی انتظار و انتظار                         عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر                  عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی دیده بر در دوختن                         عشق یعنی از فراقش سوختن

عشق یعنی سر به در آویختن                        عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی لحظه های ناب ناب                        عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی بنده فرمان شدن                              عشق یعنی تا ابد رسوا شدن

عشق یعنی گم شدن در کوی دوست            عشق یعنی هر چه در دل آرزوست

عشق یعنی یک تیمم یک نماز                               عشق یعنی عالمی راز و نیاز

عشق یعنی یک تبسم یک نگاه                         عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه

عشق یعنی سوختن یا ساختن                                عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی همچو من شیدا شدن                      عشق یعنی قطره و در یا شدن

عشق یعنی پیش محبوبت بمیر                        عشق یعنی از رضایش عمر گیر

عشق یعنی زندگی را بندگی                                  عشق یعنی بندگی آزادگی


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 1:55 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

    دلی شکست و هیچ کس صدایش رانشنید

 

                   آری دل عاشق بی صدا می شکند

 

 

 

آشنایی من و تو یک اتفاق بود ولی خاطرات با تو بودن همچنان و تا ابد در دل من باقی خواهد ماند. خاطرات روزها ی شیرین و اشک های شبانه... ترسهای شبانه ی تو برای به وجود آمدن شکستی دیگر ... در دل هایت از شکست های گذشته. از نامردیهای روزگار... روز به روز بیشتر به تو وابسته شدم. میدانستم انقدر شکست   خورده بودی که توان شکست دیگر را نداشتی. میدانستم بدنبال مرهمی هستی برای تسکین زخمهای گذشته. چشم هایم را به روی همه چیز بستم... وقتی به خود آمدم دیدم که زندگی بدون تو برایم کابوس وحشتناکی خواهد شد.چه آسان دل صادقم را به تو تقدیم کردم. به یاد می آورم که میگفتی... یا از اول بگو که می مانی یا رفیق نیمه راه نباش... قول بده تا آخر بمانی. یادت باشد با احساسات هیچ کس بازی نکنی!!!

به خود اطمینان داشتم که درتمام شریط ترکت نخواهم کرد... زیرا میدانستم خالصانه مرا می خواهی.

حالا در گوشه اتاق با چشمانی بارانی خاطراتت را مرور خواهم کرد. به عکسی که روبه رویم چشم دوخته خیره شده ام چقدر زمان سخت میگذرد... چشمانت چه معصومانه به چشمانم خیره شده اند. نه ... نمیتوانم باور کنم. شاید کابوس وحشتناکی ست که به سراغم آمده. آری صبح از خواب بیدار خواهم شد و باز صدایت را میشنوم و به امید دیدن دوباره تو لحظه شماری خواهم کرد.

یک لحظه چشمانم را می بندم. تو به سویم می آیی و مرا در آغوش میگیری. با دستهایت گونه های خیسم را پاک می کنی و میگویی ... باز خیالاتی شدی؟

دیگر ترا نخواهم دید... میدانم فقط همین خاطرات است که برایم باقی می ماند... آری به انتظار تو ماندن زهی خیال باطل است... دیگر لمس تنت را باید به رویاها سپرد.

اکنون که باچشمان تر این احساسات بی وجود رابر تن سیاه این صفحه حک می کنم ... می دانم که تو در اوج زندگیت و در پی سوزاندن خاطرات گذشته هستی... میدانم که دیگر در حد یک خاطره هم در قلبت جایی نخواهم   داشت... می دانم که دیگر نام مرا هم فراموش خواهی کرد.

آری... در عین ناباوری تنها یادگاری که از تودارم مشتی  خاطرات و زخم عمیقی که مرهمی برایش نمیابم .

 واین تنها سهم من بود از آن همه عشق و جوانمردی که دم می زدی. آری این سهم من بود از صداقتم.

و اما تو... تو... تو خیانت کردی!!! قلبم را شکستی ... تو جگرم را آتش زدی... زبانم میگوید... به امید روزی که روزگارت سیاه تر از پر کلاغ .... تیره تر از غرو ب و غمگین تر از غم   جدایی باشد... اما دلم... دلم میگوید به امید روزی که آشیانت بالاتر از آشیان عقاب ... چشم انداز نگاهت زیباتر از بهشت... و صدها هزار پری کنیزت باشند.

 

ای که دنیایش تو هستی        

                      قلب پر مهرم شکستی

                           آمدی جایم گرفتی

                                              در کنار او نشستی

                                                          کاش من جای تو بودم

  


نوشته شده در دوشنبه 85/9/20ساعت 2:32 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin