سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی


جمله ای ازت شنیدم توی آخرین تماسم

 مثل یک غریبه گفتی من تورو نمی شناسم

با یک لحن بی تفاوت زندگیم رو تیره کردی

گفتی ممنون می شم از تو اگر دیگه بر نگردی

با شنیدنش شکستم به کسی چیزی نگفتم 

با خودم قرار گذاشتم دیگه یادتو نیفتم

آخه من چه طور عزیزم دیگه نشنوم صداتو

فکر نکن که بردم از یاد لحن خوب خنده هاتو

آرزوی رفته بر باد من مزاحمت نمی شم

آخرش نشد بمونی واسه همیشه پیشم


نوشته شده در پنج شنبه 88/5/29ساعت 9:48 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |


د ر و غ :

از دروغ گفتن می ترسم .تو همون عالم بچگی  فلفلی که مامان زد به زبونم کار خودش رو کرد

الان که بزرگ شدم .دیگه با گفتنش زبونم نمی سوزه .اما با شنیدنش قلبم آتیش می گیره و

 عطشم رو واسه یه لیوان آب بیشتر می کنه !

نوشته شده در چهارشنبه 88/5/28ساعت 3:35 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |


بار الهه !آنکس را که اعتماد به نفس و زبان دادی چه ندادی؟

 و آنکس را که اعتماد به نفس و زبان ندادی چه دادی؟
============================================
بازی تفننی :

سادگی ات را به بازی می گیرند .

بی هیچ دلیل خاصی

 تفننانشان همین است !
=================================

وقتی آشپز خوبی نیستی به سمت آشپزخانه نرو

احساس خامم را بجای اینکه آرام بپزی سوزاندی لعنتی




نوشته شده در چهارشنبه 88/5/28ساعت 3:32 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

احساس می کنم که می شناسمت



اما نمی دانم چگونه !!!

اما نمی دانم چرا !!!

می بینم که مرا احساس می کنی

همراه با من گریه می کنی

برایم حاضر به مردن بودی .

می دانم که به تو احتیاج دارم

تو را می خواهم

تا تمام دردهایم را فراموش کنم .

در درونت

نمی توانی پنهان شوی .

می دانم که تلاش می کنی

تا کسی باشی که نمی توانی آن گونه باشی

سعی می کنی تا درونم را ببینی

اما حالا تو را ترک کرده ام

قصد نداشتم بروم

از پیش تو

خواهش می کنم سعی کن تا بفهمی ...

دستانم را بگیر

دردها را رها کن

درونت را در یاب

تو نمی توانی خودت را پنهان کنی .

می دانم که تلاش می کردی

برای احساس کردن !

برای احساس کردن !

می رنجم و نفس می کشم و خیره می شوم و می اندیشم و هر چه عمیق تر ته نشین می گردم .



و این منم 

مردی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

 در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

--
عاقبت عشـــــــــــق حقیقی دقه

.

.
Aria
.
.


نوشته شده در سه شنبه 88/5/27ساعت 11:55 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

 

 

  حرف هایشان را که می شنوم چنان دستانم سرد می شود که دیگر حسشان نمی  کنم ... 

  و چنان چیزی در درونم خشمگین می شود که می خواهد صدایی سر دهد تا به همه ی این دروغ ها اعتراض کند ... 

  و این صدا تمام وجودم را فرا می گیرد تا اینکه به سکوت مبدل می شود ... 

  سکوتی بلندتر از تمام فریاد ها...سکوتی که تلخ است ...سکوتی که خشم را فریاد را داد می زند... 

  همه چیز مرور می شود...در کجای سرزمین من جایی برای دروغ بوده است ؟ 

 به نقل از وبلاگ یه نامهربون



نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 9:48 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

لحظه ی دیدار 

لحظه ی دیدار نزدیک است 
باز من دیوانه ام ، مستم 
باز می لرزد ، دلم ، دستم 
باز گویی در جهان دیگری هستم 
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ 
 های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست 
و آبرویم را نریزی ، دل 
ای نخورده مست 
لحظه ی دیدار نزدیک است


به همراه صدای شاعر :http://www.zshare.net/audio/6305210739a0b4a8/


نوشته شده در یکشنبه 88/5/4ساعت 11:11 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

قاصدک ،هان چه خبر آوردی 
  از کجا . وز که خبر آوردی ؟ 
خوش خبر باشی ...اما.....اما ...
گرد بام و در من بی ثمر میگردی 
  انتظار خبری نیست مرا ....
نه ز یاری – نه ز دیار و دیاری – باری 
برو آنجا که بوَد چشمی و گوشی با کس 
برو آنجا که تو را منتظرند 
قاصدک در دل من همه کورند و کرند 

دست بردار از این در وطن خویش غریب 
قاصدِ تجربه های همه تلخ 
  با دلم می گوید 
که دروغی ...تو دروغ 
که فریبی... تو فریب 
قاصدک ! هان ولی ....آخر ....ایوای 
راستی . آیا رفتی با باد ؟
با توام .آی ! کجا رفتی ؟ آی ....؟ 
راستی آیا جایی خبری هست هنوز 
مانده خاکستر گرمی جایی....؟؟؟
قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند .

نوشته شده در یکشنبه 88/5/4ساعت 11:8 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin