سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت کوچک کنار راه‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید. مسافر رفت‌ و بعد از هزار سال بازگشت. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. زیر سایه‌ درختی هزار ساله‌ نشست‌. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند! شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. چشم‌های‌ مسافر از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست


نوشته شده در شنبه 88/7/4ساعت 11:59 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

بنویسید که دل داشت .....ولی میل نداشت ...

من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود ...

بنویسید صدا بود.... ولی نرم نبود ...

خانه در خاک و خدا داشت ، تماشایی بود ...

بنویسید.... دو خط مانده به تنهایی بود ...

بنویسید که با ماه ،کبوتر می چید ...

از لب زاغچه ها بوسه ی باور می چید ...

بنویسید که با چلچله ها الفت داشت ...

اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت ..

دلش از زمزمهء نور عطش می بارید ...

ریشه در ماه ، ولی روی زمین می جوشید ...

بنویسید زبان داشت ولی لال نشد ...

بنویسید که پوسید ولی کال نشد ...

پُرِ طوفان غزل بود ولی سیل نداشت ...

بنویسید که دل داشت ولی میل نداشت ...

پنجه بر پنجرهء روشن فردا می زد ...

وسعت حوصله اش..... طعنه به دریا می زد ...

بنویسید به قانونِ عطش ، آب نداد ...و کسی کودک احساسش را تاب نداد ...

سرد و سرما زده ....از سمت کویر آمده بود ...

کودکی بود..... که در هیاتِ پیر آمده بود ...

تا صدای دل خود.... چند تپش فاصله داشت ...

گاه با فلسفهء عشق کمی مسئله داشت ...

من که رفتم...بنویسید...که دل داشت...ولی میل نداشت....


نوشته شده در شنبه 88/7/4ساعت 11:54 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

نیامدم که بخواهم کنار من باشی

 میان این همه بیگانه یار من باشی

 دلم گرفته تر از بغض مهربان توست

 مبادانکه تو غمگسار من باشی

 تو ای ستاره وحشی که کهکشان زادی مخواه روی زمین بر مدار من باشی

من از اهالی عشقم نه از حوالی جبر

خطاست اینکه تو در اختیار من باشی

 ولی نه! من که در اینجا دچار پائیزم -

چگونه از تو نخواهم بهار من باشی

تو می توانی از ان چشم های خورشیدی -

دریچه ای به شب سرد و تار من باشی

همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را صدا کنم تا مگر اعتبار من باشی


نوشته شده در شنبه 88/7/4ساعت 11:49 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

امروز میخواستم حرف دل خودمو بزنم....


از تمام دلتنگیام....


یه حس تازه و قشنگ....بازم یه غریب آشنا....


الان دیگه وقتی دلم میگیره و دلتنگ میشم میدونم چمه...میدونم چرا اینطوریم...


حتما اونم مثله من یه لحظه میگه کاش الان کنارم بود......


ولی حیف...


حیف که نمیشه....


بازم یه آه بلند از اعماق وجودم....


بازم یه حسرت دیگه!!!!


بازم یه بغض که نمیتونی بشکنیش...


 و باز هم حسرت....


آخه تا کی؟؟؟؟


تا کی صبح ها دست وصورت نشسته اولین کاری که میکنی میگی سلام...سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی....


و اصلا ندونی اون صدای تورو که با تمام انرژی بهش میگی میشنوه؟؟؟؟


چه خیال قشنگیه ...وقتی به خودت میگی آره چرا نشنوه!!!!


اون میدونه دوسش دارم...پس میشنوه...


من که دیگه طاقت ندارم...


بازم دوری...


بازم حسرت...


چی بگم...


وقتی میدونی دلش با دلت همصداست...اما داره بات غریبی میکنه...و باز هم میشه یه غریب آشنا...


وباز هم حسرت...


حسرت یه دل صاف که میتونی داشته باشیش اما ..


اما اون دل صاف نا صافیامو نپذیره...


نپذیره که منو مثله خودش صاف کنه...


نپذیره که منم یه تنهام مثله خودش...


حسرت  نگاه قشنگو مهربونش...که خودم باعث شدم از خودم دریغش کنم....


شاید فردا اون نگاه ماله من بود ...اون دستها...اون دل صاف....


بازم یه آه بزرگ..اما این بار با اشکای داغم....


بارها بهم گفته اشک نریز...عاقل باش...اما ..گلم منو ببخش...این اشکا ماله حسرت دلمه!!!


حسرت یه لحظه غفلت و یه عمر خون دل خوردن....حسرت همون میخی که به دیوار رفته...


تو که نیستی تا منو آرومم کنی...


تو که نیستی تا دست کنی تو موهام...بگی..بگی درست میشه!!!


آخه کسی نیست که منو بفهمه؟؟؟


یکی نیست بگه خودت کردی که لعنت بر خودت باد....


آهان ...


چرا ...برم جلو آینه ...خودم که از همه بهتر میتونم خودمو بشکنم!!!


ولی چه میشه کرد...


خواستم همصدا باشم...که باید از اول شروع کنم(چیزی که نمیخواستم پیش بیاد...)


خواستم یه مهربون باشم....


آشنای دلم با من غریبگی نکن...


تا بتونم صبحا با دل خوش بگم

                            سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی...         


نوشته شده در شنبه 88/7/4ساعت 11:37 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

ببخشم کسانی را که هر چه خواستند با من با دلم با احساسم کردند ومرا در دوردست خودم تنها گذاردند و من امروز به پایان خودم نزدیکم پروردگارا به من بیاموز در این فر صت حیاتم آهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/2ساعت 1:28 عصر توسط همصدا نظرات ( ) |

این را می دهم به تو برای تو این قلب این سکوت این بغض... تو این را میخواهی و من میدهم... با ارزش ترین ارزش ها در زندگیم.... برای تو و به تو میدهم خانه سکوت هایم را به تو میدهم محل دفتر خاطرات گریه های بی کسیم را..... برای تو از این دفتر، قطره ای چند از اشگهایم را میخوانم.... به تو میدهم هدیه، از گلهای پر پر شده این خانه..... برای تو میفرستم همراه با پست کردن حسادت هایم....... این قلب را میدهم بدون هیچ چشمداشت.... تو این را میخواهی و من میدهم... آخرین و تنها نشانه از وجودی به نام من......... برای تو سرود جدایی سر میدهم ولی به تو نمیدهم حلقه خداحافظی را.... به تو میدهم یک پَر از وجود ابریشم..میرود به هرجا ولی امید بازگشت به خانه را دارد.. برای تو میخوانم که در شبی تار و مبهم صدایم راهنمایی باشد برای بازگشتت به خانه... آری این قلب این دل خانه توست...همیشه باز است تا برگردی به خانه برای تو و به تو میدهم این خانه را ....... این قلب.......... این وجود.........


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/2ساعت 1:17 عصر توسط همصدا نظرات ( ) |

 

گاه عشقها خالی از رنگ نیاز است

در ان از همه زیباییها نشانی هست

اشک و اه هست ولی اثری از تمنا وجود ندارد

 و این عشقهادر دل اکنده از مهر مردان وزنانی است

که از حصار تبهای جوانی گذشته اند

 ودر مرز عقل  در بوستان محبت خیمه گاه عشق اراسته اند

 عشق انان عظمتی خدایی دارد

در لهیب این عشق میسوزند

ولی خاکستری که از انان بجا میماند

 مرحم دل مجنونان آشفته حال خواهد بود

 اگر روزی دلشان بشکند

 صدای این شکستن را کسی نمی شنود

 واگر این سرود در دفتر فراق نقش پذیرد

 بیشک بجز خاکستر از این دیوان نمیماند.


نوشته شده در سه شنبه 88/6/24ساعت 10:6 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin