سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

داستان غم تنهایی من گوش کنید

قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی ؟

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم

بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که گرفتار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پر گشت زغوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟

وحشی بافقی


نوشته شده در دوشنبه 88/6/23ساعت 5:9 عصر توسط همصدا نظرات ( ) |

آنگاه ساکت ایستادی روبه رویم

نه دیگر از آن آخرین بغضت نمیگویم.......

کاش از همان راهی که آن شب مهر چشمت رفت....

یک صبح خیلی زود بر میگشت پهلویم.....

طاقت ندارم بیش ازاین ای عشق دور از دست...

در جست جویت ازنفس افتاد زانویم....

یک لحظه این زخمی ترین سهراب را دریاب......

من بی تو میمیرم کجایی نوش دارویم؟.......

از آسمانی صاف و رویایی شبی در خواب....

دیدم که با یک شاخه گل می آمدی سویم....

با روح سبزت ریشه های اشتیاقم را.....

کی میزنی پیوند! ای پیوسته ابرویم.........؟

تنها دلم میخواست امشب ضامنم باشی......؟

 


نوشته شده در شنبه 88/6/21ساعت 12:53 عصر توسط همصدا نظرات ( ) |

دختران شهر به روستا فکر میکنند ...

   دختران روستا در آرزوی شهرمیمیرند...

مردان کوچک به آرامش مردان بزرگ فکر میکنند...

   مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک میمیرند....

کدام پل در جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمیرسد؟؟؟؟؟؟؟؟

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/6/18ساعت 10:48 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

 

 

نگاهم را  به بازی می گرفت ان چشم هایت

زمانی که به تو رو کرده بودم

غریبی بوده ام با دستهایت

چه بیگانه به تو خو کرده بودم

تو یک دنیا پر از دیوار بودی

که  بین ارزوهایم نشستی

مرا با وعده شیرین فردا

چه بی احساس و نا باور شکستی

ولی اکنون  نمانده جز سرابی

زتو وز وعده های بی جوابت

برو از تو گذشتم من که باشد

به درگاه خداوندم حسابت

 


نوشته شده در سه شنبه 88/6/17ساعت 10:49 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه ی خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه ی خویش

 

می برم تا که در آن نقطه ی دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه ی عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه

 

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

 

ناله می لرزد..می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

 

بخدا غنچه ی شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

 

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

" فروغ فرخزاد

 


نوشته شده در سه شنبه 88/6/17ساعت 10:45 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

دیشب رویائی داشتم:

خواب دیدم بر روی شنها راه می روم،

با خود خداوند.

و بر روی پرده شب

تمام زندگیم را ، مانند فیلمی دیدم

همانطور که به گذشته ام نگاه می کردم،

روز به روز از زندگی را،

دو رد پا بر روی پردا ظاهر شد

یکی مال من و دیگری از آن خداوند

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت.

آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم.

در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت...

اتفاقا آن روزها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود،

روزهائی با بزرگرتین رنجها و ترسها و تردیدها و...

آنگاه از او پرسیدم:

خداوندا ! تو به من گفته بودی که در تمام روزهای زندگی با من خواهی بود

و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم

خواهش می کنم به من بگو چرا  در آنروزها مرا تنها گذاشتی...

خداوند پاسخ داد:

فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت

نه حتی برای لحظه ای

و من چنین نکردم

هنگامی که آنروزها یک ردپا بر روی شنها دیدی

این من بودم که تو را بر دوش کشیده بودم

 

ویلیام شکسپیر

 

 


نوشته شده در سه شنبه 88/6/17ساعت 10:30 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

 خداوندا........

    من از تنهائی و برگ ریزان پائیز

        من از سردی سرمای زمستان

             من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم

  خداوندا...

       من از دوستان بی مقدار

              من از همرهان بی احساس

                     من از نا رفیقیهای این دنیا میترسم

  خداوندا...

    من از احساس بیهوده بودن

          من از چون حباب آب بودن میترسم

                من ازماندن چون مرداب میترسم 

 خداوندا...

    من از مرگ محبت

          من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک میترسم

 خداوندا...

   من از ماندن میترسم

      من از رفتن میترسم

           خداوندا من از خود نیز میترسم!!!

                                             خداوندا پناهم ده!!!!!!!

 


نوشته شده در سه شنبه 88/6/17ساعت 10:13 صبح توسط همصدا نظرات ( ) |

<   <<   6      
Design By : Pars Skin