سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
و هنوز و هنوز و هنوز ...
هنوز نمی دانم زنده ام که مرده ام و یا مرده ام که زنده؟
نمی دانم از مرگ برخاستم یا زندگی ؟
به زندگی خواهم خفت یا مرگ؟
و هنوز و هنوز و هنوز ...
و هنوز نمی دانم این هنوز از ازل تا ابد است یا ابد تا ابد؟
یکباره است یا دوباره؟
اینها همه درد کسی است که در بند احساس است و می داند که عشق مرض است و همه جا فریادش می کند:
"عشق و دیگر هیچ"
راستی هنوز عشق هست؟
عشق زنده است؟
عشق می میرد؟
...
...
...
و هنوز و هنوز و هنوز
هر لحظه زنده می شوم از تولد بیکران انتظار نگاه می کنم به دقایق به لحظه های تکرار هر ثانیه من انتظار را به بغض می نشینم و به تکرار ثانیه ها این بغض را می شکنم
کسی را که خیلی دوست داری ، زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی ... پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی ..... پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی ....مثل پروانه ای زیبا ، بال می گیرد و دور می شود ، فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کوه ها سرک می کشد در کنارش باشی
به کودکی گفتند عشق چیست؟ گفت:بازی. به نوجوانی گفتند عشق چی ست؟ گفت: رفیق بازی. به جوانی گفتند عشق چیست؟ گفت: پول و ثروت. به پیرمردی گفتند عشق چیست؟گفت: عمر. به عاشقی گفتند عشق چیست؟ چیزی نگفت. آهی کشید و سخت گریست
دریا که بزرگ شد نگاهش نتوان کرد دو دل که یکی شد جدایش نتوان کرد
نشانه های اهل بهشت چهار چیز است: چهره گشاده _زبان نرم _دل مهربان و دست باز
اندازه یک دو سه چهار پنج
سلام به تو که دوستت دارم و می دانی !
نمی دانم چگونه وجودت را بستایم ...
چشمانت راز آتش است و نهایت گرمای وجودت ...
دستانی که به من بخشیدی سرشار از مهر ،
مهری که وجودم را لحظه ای تنها لحظه ای نیز فراموش نمی کند ...
در سکوتی هراس انگیز دیده به راهی خالی از مسافر بودم ،
نمی دانم کدام فرشته نامت را گفت و تو به جاده مسافر گشتی !
مسافری خسته از راهی دیگر ،
راهی هزار پیچ که تو را در خود گم کرده بود ...
خسته از راهی رسیدی ...
نمی دانم چگونه وجودت را بستایم ،
اما تو کوچ کردی به سرزمین من ...
کوچی سبز و خیال انگیز ...
مسافر خسته ی من آمدی که من بار غمت را به روزگار بسپارم ؟
مسافر لحظه های بی کسی من آمدی تا همدم و همنفس من شوی ؟
اما چگونه ؟
تو خود می دانی ...
لحظه های با تو بودن را فرصتی ست شیرین برای ستودن تو و خدایت ...
خدایی که در این نزدیکی ست ...
ایستاده ام روبه روی خودم ! و تنها یک قدم با تو فاصله دارم ...
فاصله ای به اندازه گفتن نام تو و رها شدن در آغوشت ...
" و آغوشت
اندک جائی ست برای زیستن
و اندک جائی ست برای مردن ... "
و لبانت ،
لحظه ای ست بوسه باران ...
و عشقت ،
طلوعی ست دوباره ....
به گمانم از حالا روزگاری باشد شیرین ...
خستگی روزگار گذشته ات را آن سوی سرزمین من جا بگذار و با من بیا ...
بیا تا با هم به طلوعی دیگر برسیم ...
اگه دیگه ندیدمتون.صبح بخیر.ظهر بخیر.شب بخیر
و تو پلک هایت را می بندی ...
چراغ مرده ...
اتاق خاموش ...
ثانیه ها تاریک ...
و لحظه ها بی رمق ...
می اندیشم به تو .. به شعرهای دو نفره ...
می اندیشم به تنها نگرانی ساده ای که
لحظه به لحظه مرا به پایانی عمیق ،
به جنونی غریب ،
به مرگ واژه ها ، نزدیک می کند ...
و تو پلک هایت را می بندی ...
و مرا تبعید می کنی ...
تبعید به خواب های ساده ای که دل خسته ام را می کشاند به هوس...
این روزها دیگر حتی مجالی برای انتظار های واهی نیست ...
و وهم دوری تو ، تنها واقعیتی ست حقیقی ...
با این همه از چیزی دلت نگیرد که فردا تو می مانی و
خواب هایی زودگذر که دیگر حتی مجالی برای کشف بوسه نمی دهد...
پس به آسمان بنگر ... در سیاهی تنها نقطه ای ست نورانی ... ماه ...
راز سر به مهر زندگیم را تنها ماه می داند و تو ...
تنها ماه میداند که حتی سایه ام را نیز دربه در کردی ...
همه چیز درست خواهد شد... ببین !
تنها تویی که در تاریکی زندگی اثر کردی و
تنها قلب مهربان تو ، رویایم را رنگین کرده ...
و تنها بوسه ی توست که چشم هایم را لبریز شرم می کند ... !
و جام جانم را از راز نگاهت پر می کنم تا نفس بکشم ...
و تو پلک هایت را می بندی ...
و بوسه ای بر پلک هایت ...
نام تو ...
و هم آغوشی نفس هایی گرم ...
اگه دیگه ندیدمتون.صبح بخیر.ظهر بخیر.شب بخیر
Design By : Pars Skin |