سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

قلبم جایگاهی ست که تو را در بر گرفته و بی هیچ وجه حاضر به از دست دادنت نیست ، نمی گویم دلتنگم نمی گویم تنهایم تو را دارم و همین کافیست فقط کاش با یک نگاهت نویدی می دادی و انگاه دگر هیچ نمیخواستم مگر تو را .

 

 

و اما عشق ....

این بار عشق را می خوانم
با تمامی وجودم
با تمامی توانم
برای درک بهتر هستی
برای داشتن قلبی عاشق همچون فرشته ای خواستنی
عشق را نه در شب بلکه در سپیده صبح در لابه لای کتاب کودک همسایه به تصویر می کشم
تا در خاطرش عاشقی حک شود
و بیاموزد عشق ورزیدن را
و بداند تنهایی از آن آدمی نیست
بداند که عشق از آن او و دختر زیبا روی زمینیست
دل نوشته امروز :عشق مهمان مودبی است که ورود خویش را با ضربان قلب اعلام می کند


نوشته شده در شنبه 87/8/25ساعت 1:23 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

تصمیم داشتم امروز خیلی مطلب بنویسم
خیلی حرف بزنم و خیلی متحول کنم وب لاگم رو
اما نظرم عوض شد
نمی دونم چرا
اما می دونم که اینطوری خیلی بهتره
هیچ جیز بهتر از ساده بودن نیست


یا شاید هم می دونم کسی مطالبم رو دنبال نمیکنه


یا مهم نیست واسش یا یا یا و ها یا های دیگه


نمیدونم چی بگم


روز اول تصمیم داشتم همه حرف های زندگیم رو اینجا بنویسم و هیچ کسی هم از اونهایی که میشناسن منو آدرس این وب رو نداشته باشند


اما نشد


شاید برای همین از درد و دل کردن و گقتن وقایع زندگیم به طور مستقیم به مطلب و شعر و بیان غیر مستقیم حرفهام رو آوردم اما به هر حال هرچی که بود و شد الان این جوریه


راستی دانشگاه هم قبول شدم واسه ارشد


تا روزی روزگاری که نباشد بی وفایی

یه سال دیگه گذشت
اندازه 365 روز بزرگتر
پخته تر
با تجربه تر
و نمیدونم شاید پیر تر شدم
شاید این به نظر خاطره نباشه
اما اینکنه بدونی چندین سال پیش همچین روزی یا شبی به دنیا اومدی میتونه یه خاطره و با شاید یه واقعه باشه
یا خوب یا ناگوار و بد
تنهایی های زیادی کشیدم
این 5 سالی که ایران تنها زندگی کردم
و هنوزم دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم
نمیدونم شاید قسمت این بوده
اما روزی دوباره برمیگردم پیش خانوادم که بابا و مامانم هستن
روزی تموم میشه
به امید اون روز دارم می جنگم و تلاش میکنم
بعضی وقت ها میگم کاش هیچ وقت نمیومدم ایران اما باز هم با خودم میگم حتما قسمت بوده
تولدم مبارک
به امید روزی که هیچ غریبی توی غربت نباشه حتی اگه اون غربت زادگاه پدر و مادرش باشه

پس ساده میگم
فردا 19 مهر تولدم رو به خودم تبریک میگم
ساده اما پر محتوا
امروز که جز شور جوانی به سرم نیست
رازم تو نگه دار که فردا اثرم نیست
خداحافظ تا سلامی دیگر
اگه دیگه ندیدمتون
صبح بخیر
ظهر بخیر
شب بخیر


نوشته شده در پنج شنبه 87/7/18ساعت 10:45 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

دفتر خاطراتمو هر شب ورق میزنم،
اسم تو ، تو هر صفحشه میخونمو میشکنم،
خال کوبی کردم اسمتو، روی تمام بدنم،
تا باورت شه اونی که هر لحظه یادته منم،
هر کی میپرسه حالمو میگم همه چیز عالیه هیچ کی نمیدونه جای تو اینجا خالیه،
حالا میفهمم خالی یعنی چه حس و حالی، خالی یعنی بی تو ،بی تو یعنی خالی....


نوشته شده در پنج شنبه 87/7/4ساعت 3:56 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |


ممنون از دوست خوبم شیما که این شعر رو واسم فرستاد من هم با اجازه و با اسم خودش این رومیزارم چون خیلی حوشم اومد از این شعر و همینطور بقیه شون که سر فرصت میزارم

ممنون شیما جان

اگه دیگه ندیدمتون.صبح بخیر.ظهر بخیر.شب بخیر

=================================

دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خــــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقــــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ
ــ 


نوشته شده در سه شنبه 87/6/26ساعت 12:36 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ  داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.

کودک دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم شد.

خداوند گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا، اگر من باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.

خداوند بار دیگر او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی!

مامان دلم برات تنگ شده !   همین !

اگه دیگه ندیدمتون. صبح بخیر.ظهر بخیر.شب بخیر


نوشته شده در جمعه 87/6/15ساعت 8:4 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

روزی روزگاری مرد ثروتمندی بود که چهار همسر داشت . مرد بیشتر از همه عاشق همسر چهارمش بود و همیشه برایش گران قیمت ترین هدایا و بهترین غذاها را فراهم می کرد . او عالی ترین ها را برای همسرش می خواست . همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به داشتن او افتخار می کرد اما همیشه از این می ترسید که روزی این زن او را ترک کند .مرد همسر دوم اش را هم دوست داشت . این زن بسیار صبور و همیشه با محبتمراقب او بود . مرد به او اعتماد زیادی داشت و هر وقت با مشکلی مواجه می شد از او کمک می خواست . همسر اول مرد به او بسیار وفادار بود و نقش مهمی در نگهداری ثروت او بازی می کرد . با این وجود او همسر اولش را دوست نداشت . اگرچه این زن عمیقا عاشقش بود اما مرد ، کم تر به این زن توجه می کرد . روزی مرد احساس کرد بیمار است و فهمید فرصت زیادی برای زندگی ندارد . بنابراین از چهارمین همسرش پرسید : من تو را بیشتر از همه دوست دارم و برای تو بهترین هدایا را گرفتم و بیشتر از همه مراقب تو بودم ، حالا که دارم میرم ، آیا در کنارم می مانی ؟ به من کمک می کنی ؟زن چهارم پاسخ داد: نه به هیچ وجه . و بدون گفتن کلمه ای دیگر به راه خود رفت . پاسخ او درست مثل چاقوی تیز در قلب مرد فرو رفت . مرد غمگین از همسر سومش پرسید : من در تمام زندگی ام تو را دوست داشتم . حالا که دارم می میرم کنار من می مانی ؟ آیا به من کمک می کنی ؟همسر سوم پاسخ داد : زندگی هم چنان زیباست وقتی تو بمیری ، من دوباره ازدواج می کنم . قلب مرد شکست و یخ زد . سپس از همسر دومش پرسید : من همیشه موقع مشکلات به سراغ تو می آمدم و تو هم همیشه به من کمک کردی . حالا که دارم می میرم آیا از من حمایت می کنی ؟به من کمک می کنی ؟همسر دوم پاسخ داد : من متاسفام ، الان نمی توانم کمکت کنم . نهایتا می توانم با تو تا مزارت بیایم .این جواب درست مثل این بود که به مرد صاعقه بزند و مرد احساس تباهی کرد . بعد صدایی آمد که می گفت : من با تو می مانم و با تو می آیم . مهم نیست که تو کجامی روی . مرد به دنبال صاحب صدا گشت . همسر اول مرد بود . او خیلی نحیف بود ، چون مرد به او خوب رسیدگی نکرده بود . مرد گفت : من باید وقتی فرصتش را داشتم بهتر از تو مراقبت می کردم !   حقیقت این است که همگی ما چهار همسر در زندگی مان داریم . چهارمین همسر ما بدن ماست ، مهم نیست که چقدر زمان برای رسیدگی به آن صرف کردیم ، وقتی ما می میریم او ما را ترک می کند . همسر سوم ما : دارایی ، موقعیت و ثروت ماست وقتی ما می میریم همه آن ها به دیگران تعلق پیدا می کند . دومین همسر ما خانواده و دوستان ما هستند ، مهم نیست که چه مدت زمانی همراه ما بوده اند ، بیشترین کاری که آن ها قادرند برای ما انجام دهند این است که با ما تا سر مزار مان بیایند !اما اولین همسر ما روح و روان ماست ، که اغلب اوقات در پی ثروت و قدرت و موقعیت از آن غافل شده ایم . تنها روح ما است که هر کجا می رویم ما را همراهی می کند .بنابراین همین حالا روحت را تقویت کن و پرورش بده . چرا که این بزرگترین هدیه ای است که در این دنیا به تو پیشکش شده !
نوشته شده در جمعه 87/6/15ساعت 7:49 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می‌کرد که زیبا ترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند.قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می‌تپید، اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیار‌های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می‌نگریستند. و با خود فکر می‌کردند این پیر مرد چطور ادعا می‌کند که قلب زیبا تری دارد. مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی می‌کنی… قلبت را با قلب من مقایسه می کنی. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر می‌رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی‌کنم. می‌دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کردم و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه‌ها مثل هم نبوده اند، گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی‌ها از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیار‌های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. حالا می‌بینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد.

پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی‌خود را جای زخم مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.

 

زیباترین قلب
نوشته شده در جمعه 87/6/15ساعت 7:48 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
Design By : Pars Skin