سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

خسته ام از این همه سکوت سکوتی که انگار خیال شکستن ندارد.

خسته تر از حرفی که هنوز توی دلم انتظار گفتن را یا بغضی که هنوز توی گلو انتظار تلخ

شکستن را می کشد.

خسته تر از لحظه هایی که جواب گریه هایم را با اسمانی ابری تر از دلم پاسخ می دهد.

خسته ام از خنده های زورکی از این همه ابراز احساسات الکی

                                                   

                                                     خسته ام از خستگی های خودم

                                                                            

                                                                                       نایی نمانده

                                                                                                 خسته از ندیدنت


نوشته شده در چهارشنبه 85/10/13ساعت 11:38 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

ای پیش پرواز کبوترهای زخمی

بابای مفقود الاثر بابای زخمی

دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر!

پس کی ز احوال و هوای خانه غم پر؟

تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی

یک قاب چوبی روی دست میخ بودی

توی کتابم هرچه بابا آب می داد

مادر نشانم عکس توی قاب می داد...!

اینجا کنار قاب عکست جان سپردم

از بس که از این هفته ها سر کوفت خوردم

من بیست سالم شد هنوزم توی قابی

خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی

یک بار هم از گیر و دار قاب رد شو

از سیمهای خاردار قاب ردشو

برگرد تنها یک بغل بابای من باش

ها! یک بغل برگرد تنها جای من باش!

ای دستهایت آرزوی دستهایم

ناز و ادایم مانده روی دستهایم

شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی

یک مشت خاک بی نشان و بی پلاکی

عیبی ندارد ! خاک هم باشی قبول است

یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است!!

تنها تلاشش انتظار است و سکوت است

پروانه ای که توی تار عنکبوت است

امشب عروسی می کنم جای تو خالیست

پای قباله جای امضای تو خالیست!

ای عکسهایت روی زخم دل نمک پاش

یک بار هم بابای معلوم الاثر باش..........


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:23 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

و چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد ؟

 

  چه کسی می‌داند سوت خمپاره فردا به قطره اشکی بدل خواهد شد و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟

کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، آرامش مادری که فرزندش را همین الان با لای لای گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر؟

کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن خرمشهر، یعنی سرخ شدن جامه‌ای و سیاه شدن جامه‌ای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟

جوانم کجاست؟ دخترم چه شد؟

به کدام گوشه تهران نشسته‌ای؟

کدام دختر دانشجویی که حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند و اخبار جنگ را بشنود؟ داغ آن دختران معصوم سوسنگرد، خواهران گل، آن گلهای ناز، آن اسوه‌های عفاف که هرکدام در پس رنجهای بیکران صحرانشینی و بیابانگردی، آرزوهای سالهای بعد را در دل می‌پروراندند، آن خواهران ماه، مظاهر شرم و حیا را بفهمد، که بی‌شرمان دامانشان را آلودند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.

کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟

چه کسی در آن کشته شد و در آن دفن گردید؟

چگونه بفهمد تانکها هویزه را با 120 اسوه، از بهترین خوبان له کردند و اصلاً چه می‌دانی که تانک چیست و چگونه سری زیر شنی‌های تانک له می‌شود؟

آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید؛ گلوله‌ای از دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله 100 متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می‌کند، معلوم نمایید:

 

-  سر کجا افتاده است؟

 

- کدام زن صیحه می‌کشد؟

- کدام پیراهن سیاه می‌شود؟

- کدام خواهر بی برادر می‌شود؟

- آسمان کدام شهر سرخ می‌شود؟

- کدام گریبان پاره می‌شود؟

- کدام چهره چنگ می‌خورد؟

- کدام کودک در انزوا و خلوت خویش اشک می‌ریزد؟

یا این مسئله را که هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران - دهلران حرکت می‌کند مورد اصابت موشک قرار می‌دهد؟ اگر از مقاومت هوا صرفنظر کنیم، معلوم کنید:

- کدام تن می‌سوزد؟

- کدام سر می‌پرد؟

- چگونه باید اجساد را از میان این آهن پاره له شده بیرون کشید؟

- چگونه باید آنها را غسل داد؟

- چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟

- چگونه در تهران بمانیم و تنها، درس بخوانیم؟

- چگونه می‌توانی درها را بر روی خودت ببندی و چون موش، در انبار کلمات کهنه کتاب لانه کنی؟

- کدام مسئله را حل می‌کنی؟

- برای کدام امتحان، درس می‌خوانی؟

- به چه امیدی نفس می‌کشی؟

- کیف و کلاسور را از چه پر می‌کنی؟

از خیال.

از کتاب.

از لقب شامخ دکتر.

یا از آدامسی که مادرت هرروز صبح در کیفت می‌گذارد.

- کدام اضطراب جانت را می‌خورد؟

در رسیدن اتوبوس.

دیر رسیدن سر کلاس.

 

نمره A گرفتن.

 

- دلت را به چه چیز بسته‌ای؟

به مدرک.

به ماشین.

به قبول شدن در دوره فوق دکترا.

آری پسرک دانشجو!

به تو چه مربوط است که خانواده‌ای در همسایگی تو داغدار شده است.

جوانی به خاک افتاده و خون شکفته.

آری دخترک دانشجو!

به تو چه مربوط که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندند و آنان را زنده به گور کردند.

در کردستان حلقوم کسانی را پاره کردند تا کدهای بی‌سیم را بیابند.

به تو چه مربوط است که موشکی در دزفول فرود بیاید و به فاصله زمانی انتشار نوری، محله‌ای نابود شود و یا کارگری که صبح به قصد کارخانه نبرد اهواز از خانه خارج و دیگر بازنگشت و همکارانش او را روی دست تا بهشت آباد اهواز بدرقه کردند.

به تو چه مربوط که کودکانی در خرمشهر از تشنگی مردند.

هیچ می‌دانستی؟

حتماً نه!

هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می‌خورند به دنبال آب گشته‌ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟

و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین کودک رفتی تا سیرابش کنی،اما دیدی که کودک دیگر آب نمی‌خواهد!!

اما تو، اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، حرمله مباش که خدا هدیه حسین(علیه السلام) را پذیرفت.

خون علی اصغر را به زمین باز پس نداد و نمی‌دانم که این خون، خون خدا، با حرمله چه می‌کند؟!

 

نوشته ی شهید احمدرضا احدی؛ رتبه اول کنکور پزشکی


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:21 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

آدما اشک منو نمی بینن

گریه ی بی صدا خیلی بد تره

ریشه ی غمی که کاشتی تو دلم

نمی ذاره عشق تو یادم بره

آدما می گن که دیوونه شدم

آره راست می گن خودم خوب می دونم

دیگه مجنونم ازم عاقل تره

واسه ی همین نمی خوام بمونم

امروز از کوچه ی تو رد می شدم

که هواش عطر تو رو برام داره

چه کلنجاری می رفتم با چشام

تا نذارم دیگه بارون بباره

وقتی که قدم زنون رد می شدم

یاد اون عشق قدیمی زنده شد

با همه تلاشی که کرده بودم

باز دوباره اشک من برنده شد

می چکید اشکم رو جای رد پات

که ازش گلهای رنگی در بیاد

میون حرفای گنجشکای شهر

شنیدم دلت می گفت منو می خواد

انگاری هنوز تو بودی که می گفت

تا ابد میاد و پهلوم می مونه

چی شد اما که پشیمون شدی باز

اینو حتی اوس کریم نمی دونه

تک نگاهم رو زدم به آسمون

ولی حتی خدا اشکمو ندید

اونی که دنبال عشقشم هنوز

حیف که فریاد منو نمی شنید

یاد لبخندای روز اول و

یاد گریه های آخر کردم

جایی واسه من نذاشتی که حالا

دوباره بتونم و بر گردم

آره تو رفتی ولی ناز نگات

هنوزم سینه ام و آتیش می زنه

وقتی عکستو تو دفتر می بینم

هنوزم دلم می گه مال منه

این گناه منه که عاشقتم

خودتم خوب می دونی دوست دارم

ولی باز با همه ی عاشقیام

وقتشه دوباره تنهات بذارم

لگد اشکای روی گونه هام

باغ لبخندمو می خشکونه

یاد تو مثل غباری که گذشت

تا ابد توی دلم می مونه ...


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:6 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

انتظار
چشمان خسته ام
در ظلمت سکوت
در ازدحام اشک
در تلخی دروغ
در انزوای عشق
در پاکی غروب
در سردی زوال
در سرخی قلوب
در سبزی بهار
در انتظار توست

روح شکسته ام
در سایه ی درخت
آن تک درخت پیر
کو مانده سر به زیر ؛
در سوگ همرهان
آن همرهان که در
گوری بخفته اند
گرمای زندگی
با خود ببرده اند ؛
در سوز عاشقان
آن عاشقان که در
تکرار لحظه ها
 هر لحظهبیشتر
در خود بمرده اند ؛
در انتظار توست

من آن مسافرم
آن خسته از دروغ
آن خسته از فریب
آن کس که خود هنوز
حتی نفهمیده است
از بهر چه بزیست ؛
یا بهر چه بدید ؛
یا بهر چه کشید ؛
یا بهر چه بمرد ؛
 اما دل غمین
در انتظار توست
آری !
دراین زمان
در بهت لحظه ها
تنها ز انزوا
دلخسته از سکوت
در انتظار تو
آرام و بی صدا
بنشسته ام کنون
آیا رهایی هست
زین انتظار سخت ؟
تا کی جفا کشم ؟
حتی ز سایه ها
این سایه های درد
این دردها که در
جانم نشسته اند .
حتی هوا و خاک
باران و باد و رود

هر جا رسیده اند
روح و تن مرا
آزرده کرده اند .
در انتظارتم
پاییز هم گذشت
برگرد با بهار
چشمم به راه توست .
ای غربت خیال
جانم به لب رسید
پس کی تو می رسی ؟

اشک ستاره ریخت
اما نیامدی
ظلمت فرو کشید
اما نیامدی
شب مرد از سکوت
اما نیامدی
وقتم به سر رسید

اما نیامدی
من مرده ام کنون
روییده از خاکم
صدها شقایق ؛ لیک
حتی پی گورم
هرگز نیامدی

ای نرگس خموش
آرام گیر که تو
حتی پس مرگت
هرگز نیارمی


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:5 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

لحظه ای که زمان تمام هستی را با خود می بُرد
سکوتی به وسعت دشتهای شرق زمین را خاموشی مطلق می کشاند هیچ کلامی گفته نشد
فقط چشم مانده بود و چشم
تنها دل بود که از حال دل خبر داشت
آسمان گرد جدایی می پاشید
ستاره ها از خجالت به نقاب نشسته بودند
باد تلاش می کرد که دستهارا به هم پیوند دهد
اما
ناگاه صدایی آمد!!!
خاموش
تقدیر است
جدایی سر نوشت است
ماه هم با زمان قهر کرد
شب تیره وتار بود
آسمان تصویری روشن از کینه ی تار بود
قدرت اشک بود که دل را نجات داد
وصدایی سرد که دل را به هلاکت کشاند
خداحافظ
وبرای همیشه خاموش شد
دیده پر از خون بود تنها
قدرت اشک بود که مرا زنده نگاه داشت

نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:5 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

                                                                     

آرامش                      ایمان                           عشق                           امید

چهار شمع بودند که به آرامی میسوختند .
سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح میشد صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید .
شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هیچ کس نمیتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم باید بروم ، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمیبینم ...
رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اینکه بطور کامل از بین رفت ( خاموش شد ) .
شمع دوم گفت : من «ایمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم ، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده من دیگر برای هیچ کس ارزشی ندارم .
تا صحبتهایش تمام شد ، نسیمی به آرامی وزید و شمع دوم را خاموش کرد .
شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم ، دیگر کسی به من اهمیت نمیدهد و مردم قدر مرا نمیدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیک تر است .
بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد ، نورش کاملا از بین رفت و مانند شمعهای قبلی خاموش گشت .
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید
با گریه و اندوه زیادی گفت : ای شمع ها ! ای شمع ها‌ ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید .. شما را بخدا روشن شوید .. نروید ..
کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه میداد و التماس میکرد
در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
نترس کوچولوی من ، تا وقتی که من هستم و وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پر نور نگهشان دارم .. زیرا من «امید» هستم .
کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
آره .. «امید» رو هیچ وقت نباید از زندگیمون برونیم
هر کدوم از ما با کمک «امید» میتونیم از «عشق» و «ایمان» و «آرامش»مون واسه همیشه در دل و زندگیمون نگهداری کنیم.


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 2:4 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : Pars Skin