سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

دو جوان هندی قبل از ازدواج در حرم مطهر امام رضا(ع) به دین مبین اسلام مشرف شدند

 

به گزارش خبرگزاری زنان ایران "ایونا " ؛  دکتر "حسین ملأ " جوان 26 ساله ی هندی چندی قبل به همراه خانواده به اداره ی امور زائران غیر ایرانی حرم مطهر رضوی مراجعه و علقه مندی خود را نسبت به دین اسلام اعلام کرد وی که قصد داشت به طور کاملا آگاهانه به مذهب شیعه مشرف شود لذا تقاضای منابعی برای مطالعه نمود .

با هماهنگی به عمل آمده از سوی اداره ی امور زائران غیر ایرانی کتب و منابع مربوط به دین مبین اسلام به زبان انگلیسی به ایشان اهدا شد تا با مطالعه ی بیشتر به این دین الهی که کامل ترین ادیان آسمانی است ایمان اورد .

وی همزمان با این تکاپوی درونی برای شناخت حقیقت قصد ازدواج با "کاویتاسولانکی" دختر هندو را داشت و می خواست این دو رویداد مبارک را با هم پیوند زده و به فرموده ی پیامبر اعظم (ص) نیمی از دین خود را کامل نماید و تا خاطره آن در زندگی مشترک جاودانه شود لذا باید توجه به شرایط ازدواج مسلمانان و لزوم اسلام آوردن همسر آینده  وی از سوی کارشناسان این اداره توضیحاتی درباره ی دین اسلام برای کاویتا ارائه شد که مودر توجه و علاقه ی ایشان قرار گرفت .

چند روز بعد این دو جوان هندی پس از تکمیل مطالعات خود درباره ی اسلام در حرم مطهر رضوی حضور یافته و در حضور اعضای خانواده ی خود و جمعی از روحانیون و مدیران آستان قدس رضوی شهادتین را بر زبان جاری کرده و به دین مبین اسلامی و مذهب شیعه اثنی عشری گرویدند که پس از آن کاویتا نام  "نرگس" را برای خود برگزید .

گزارش ایونا حاکی است :در ادامه ی مراسم صیغه ی محرمیت و نکاح دائم با قرار یک جلد کلام الله مجید و 76 سکه ی بهار آزادی بین دو جوان هندی قرائت شد و" حسین و نرگس"  در جوار بارگاه امام ملکوتی امام رضا در حالی که نور ایمان بر قلب هایشان تابیده بود اولین روز زندگی جدید و مشترک خود را آغاز کردند این مراسم که در لحظات ملکوتی اذان ظهر برگزار می شد با اهدای یک جلد قرآن کریم با ترجمه ی انگلیسی و تعدادی کتب اسلامی به زوجین به پایان رسید .


نوشته شده در یکشنبه 85/9/12ساعت 3:46 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

ظاهرآ مایکروسافت قصد شوخی با افرادی را دارد که به هر نحوی طرفدار دسترسی ایران به دانش و فناوری هسته ای هستند. برای روشن شدن موضوع مراحل زیر را انجام دهید.

- ابتدا یک فایل Notepad جدید باز کرده و درآن عبارت iran win via atoms را بنویسید.

- اکنون این فایل متنی را ذخیره (save) کرده و آنرا ببندید.

- مجددآ این فایل را باز کنید !!!

در این لحظه برای شما یک متن به زبان آسیای نشان داده می شود. متاسفانه هنوز با کمک چندین برنامه ترجمه موفق به ترجمه آن نشده ام.

اما آنچه که در این رابطه مسلم می باشد آنکه قطعاً چنین امری در گذشته در ویندوز وجود نداشته است یعنی حداقل تا همین اواخر و بالا گرفتن بحث تمایل ایران به برخورداری از تکنولوژی هسته ای. پس چگونه این موضوع به سیستم عامل ویندوز اضافه شده است؟!

پاسخ این سوال آسان است؛ از طریق بروز رسانی های به اصطلاح امنیتی که مایکروسافت بصورت خودکار برای ویندوز انجام می دهد. بدین ترتیب برنامه نویسان مایکروسافت این تغییرات جانبی را در ویندوز بوجود می آورند. به مایکروسافت پیشنهاد می کنیم بجای این شیطنت بازی ها اندکی به فکر امنیت و توسعه محصولات خود باشد


نوشته شده در سه شنبه 85/8/9ساعت 12:19 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند
یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از
صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را
در آنجا سپری کنند . آن خانواده بسیار بی
ادبانه برخورد کردند و اجازه
نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان
شب را سپری کنند و در عوض آنها را
به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند . آن
دو فرشته کوچک همانطور که
مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان
فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در
درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ
رفت و آنرا تعمیر و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسید : چرا سوراخ دیوار را
تعمیر کردی .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : همیشه چیزهایی
را که می بینیم آنچه نیست که به
نظر می آید .
فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه
دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه
متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند . و از
صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند
شب را آنجا سپری کنند.
زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود
با مهربانی کامل جواب مثبت
دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن
دو فرشته در اتاق آنها و روی
تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد
خوابیدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و
زن کشاورز از خواب بیدار شد و
دید آندو غرق در گریه می باشند . جلوتر
رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج
که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین
افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر
فریاد زد : چرا اجازه دادی چنین
اتفاقی بیفتد . تو به خانواده اول که همه
چیز داشتند کمک کردی و دیوار
سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این
خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری
نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو
بمیرد.
فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد :
چیزها آنطور که دیده می شوند به
نظر نمی آید.
فرشته کوچک فریاد زد : یعنی چه من نمی
فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامی که در زیر زمین
منزل آن مرد ثروتمند اقامت
داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنچی
وجود دارد و چون دیدم که آن مرد
به دیگران کمک نمی کند و از آنجه دارد در
راه کمک استفاده نمی کند پس
سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا
آنها گنج را پیدا نکنند .
دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده
بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن
جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو
را پیشنهاد و قربانی کردم .
چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی
آیند .
دوستان من : بعضی وقتها چیزهایی اتفاق می
افتد که دقیقا بر عکس انتظار و
خواست ماست و اگر انصاف دارید به
اتفاقاتی که می افتد باید اعتماد داشته
باشید . شاید که به وقت و زمانش متوجه
دلایل آن اتفاقات شوید.
* آدمهایی به زندگی شما وارد می شوند و به
سرعت می روند
* دوستانی پیدا می شوند و مدتها باقی می
مانند و رد پایی زیبا در درون
قلب ما باقی می گذارند و ما خود این کار
را برای دیگران انجام نمی دهیم
چون دوست خود را یافته ایم و دیگری این
کار را برای ما انجام داده.
* دیروز یک خاطره است ، فردا یک راز است و
امروز یک هدیه است . به همین
دلیل است که ما آنرا به زبان انگلیسی یا هدیه می نامیم.
این متن را برای همه بفرستید تا این دو
فرشته به سراغ همه بروند.این دو
فرشته نگهبان شما و دوستان شما هستند.
شاید خیلی وقتها کسانی منتظر چنین
متنی از جانب شما هستند . یک ارزو کنید و
آنرا ارسال نمایید ...........

نوشته شده در دوشنبه 85/8/8ساعت 5:17 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

وقتی که نگات می شینه روی دیوار اتاقم
 عکس تو تو قاب چوبی دوباره میاد سراغم
 یاد اون روزا می افتم ، با تو بودن زیر بارون
 وقتی که شرمنده بودن ، پشیمون لیلی و مجنون
 یاد اون شبا می افتم ، لب اون چشمه ی جاری
 که گرفت از ما یه عکاس ، دو تا عکس یادگاری
یکی شون سهم تو بود و یکی شونم مال من بود
 کجا فکرشو می کردیم ، آخرش جدا شدن بود
زیر رعد و برق تقدیر ، من و تو با هم شکستیم
توی رؤیاهامون اما ، هنوزم صاف و یه دستیم
 گل سرخی اینجا روی طاقچس ، خاطرش هست و خودش مرد
 توی میدون زمونه ، من و تو بازی رو باختیم
 تقصیر طالع ما بود ، سرنوشتو خوب شناختیم
 مث اون کلاغ قصه ، که نمی رسید به خونه
دوس نداش که مال هم شیم دست بی رحم زمونه
اسمش اینه که تو رفتی ، یادگاریت رو به رومه
تو رو داشتن تا همیشه منتهای آرزومه
بی گناهی ، اما کوچت ، چه آتیشی زد به ریشه م
 همیشه بهت می گفتم ، نباشی دیوونه می شم
 می دونی ما بی گناهیم ، جرممون فقط وفا بود
 هیچ دلی راضی نمی شه ، که بگه تقصیر ما بود
 مخمل خاطره ی تو ، تو صندوقچه ی چوبی
 خوابیده مثل یه قصه ، پر راز و پر خوبی
تو رو می سپرم به دست صاحب پونه و خورشید
 اما افسوس و صد افسوس که تو رو به من نبخشد
شاید یه روزی دوباره..............

نوشته شده در دوشنبه 85/8/8ساعت 2:11 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

میبخشمت بخاطرترانه های صادقم
بخاطرسخاوت قلب همیشه عاشقم
میبخشمت بخاطرتویی که خیلی بدشدی
پیش توگریه کردمُ رفتی نموندی کم شدی
میبخشمت اگه نشد یه روزی مال من باشی
ولی بازم ازت میخوام گاهی بیاد من باشی
میبخشمت اگه که من خوب میدونم دلت میخواست
چشمای تورازی بودن ولی غرورتونخواست

می بخشمت عزیزم            می بخشمت عزیزم
میبخشمت بخاطرچشمایی که منتظرن
خاطره هایی که نشد ازتوخیال من برن
میبخشمت بخاطرفاصله های دم به دم
بیادشعری که نشد یه خطِ شم برات بگم
رفتیُ کاری ازدل خسته ی من برنمی یاد
بایدباهاش کناربیام خدابرام بدنمی خواد
بااین که بانبودنت غصه گذاشتی رودلم
امابدون هرجا باشی دوست دارم خیلی زیاد


نوشته شده در دوشنبه 85/8/8ساعت 2:8 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

آن ها در کنار یک دیگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور داشتند که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میانشان بود که به اندازه دیگران نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید نادان است ، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند .

اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند .

اما جهان دیگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان ، بسیار نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آن چه دیگران بر سرش آورده بودند ، انتقام بگیرد . اما آن ها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه نمی دانست و تریبول می دانست ، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها همدردی می کرد و نمی توانست آن ها را برنجاند . او می دانست که همیشه به گونه ای تنها بوده است و در انتظار زمانی بود که روزگاری بازخواهد گشت .او دقیقأ می دانست زمانی که در آن جهان بار دیگر دگرگونه شود ، دیگران باز هم او را خواهند رنجاند


نوشته شده در یکشنبه 85/8/7ساعت 11:48 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته‌و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!


نوشته شده در جمعه 85/8/5ساعت 2:45 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : Pars Skin